1 چندان که در کتاب جهان میکنم نظر یک حرف بیش نیست که تکرار میشود
1 بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
1 گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شدهایم چون زمین، آینهٔ حسن بهاران شدهایم
1 غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
1 پرستشی که مدام است، می پرستی ماست شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
1 بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
1 زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
1 نبضی که بود از رگ خواب آرمیدهتر از شوق دست یار جهیدن گرفت باز
1 جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمیگیرد قرار
1 سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن