1 شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند حکایتی که درین روزگار میشنوم
1 ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم
1 چه نسبت است به مژگان مرا نمیدانم که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم
1 در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم
1 تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟
1 دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟
1 از دست رود خامه چو نام تو نویسند پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
1 از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟ که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست
1 از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست دیوانهای میانهٔ طفلان نشسته است
1 چو عکس چهره خود در پیاله میبینم خزان در آینه برگ لاله میبینم