اینقدر کز تو از صائب تبریزی دیوان اشعار 673
1. اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
1. اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
1. چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
1. شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
1. شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان کرد
1. رنگها در روز روشن مینماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
1. صفحهٔ روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد
1. به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن
که در بهار سر از خاک برتوانی کرد
1. فغان که کاسهٔ زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
1. بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گره گشایی کرد
1. درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
1. کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
1. از حجاب حسن شرم آلودهٔ لیلی، هنوز
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد