1 نفس سوختهٔ لاله، خطی آورده است از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
1 عدم ز قرب جوار وجود زندان است وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست
1 نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
1 دل نازک به نگاه کجی آزرده شود خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست
1 به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست
1 ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست
1 گر محتسب شکست خم میفروش را دست دعای باده پرستان شکسته نیست
1 یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک در بساط آسیا یک دانهٔ نشکسته نیست
1 چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
1 چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست