1 میکند مستی گوارا تلخی ایام را وای برآن کس که میآید درین محفل به هوش
1 بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
1 در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست
1 تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
1 چون صبح، خنده با جگر چاک میزنیم در موج خیز خون، نفس پاک میزنیم
1 دلتنگ از ملامت اغیار نیستم چون گل، گرفته در بغل خار نیستم
1 بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
1 عافیت میطلبی، پای خم از دست مده که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
1 ادب پیر خرابات نگهداشتنی است طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
1 نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم چو غنچهای که به فصل خزان گشاده شود