1 مکن سپند مرا دور از حریم وصال که بیقراری من خالی از تماشا نیست
1 تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
1 از عمر رفته حاصل من آه حسرت است جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
1 شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
1 ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای رنگ خود را چاره کن، آیینهٔ ما زرد نیست
1 سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
1 چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
1 امید دلگشاییم از ماه عید نیست این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست
1 هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست
1 مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب که بی دلیل ز خود رفتنم میسر نیست