مرا گر خندهای از صائب تبریزی دیوان اشعار 625
1. مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی
به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد
1. مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی
به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد
1. هزار حیف که در دودمان عشق نماند
کسی که خانهٔ زنجیر را بپا دارد!
1. ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن
چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
1. کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد
1. درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می
که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟
1. ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد
1. میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم
همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد
1. نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
1. کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟
خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد
1. به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
1. ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد
1. فغان که آینه رخسار من نمیداند
که آشنایی تردامنان زیان دارد