1 تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد
1 گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمیدانم
1 ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش بسیار بر رضای دل باغبان مباش
1 مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود چندان که می خوری غم ایام بیشتر
1 غم پوشش برونم را گرفته است خیال نان درونم را گرفته است
1 بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نیست چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست
1 شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگهدار
1 از دست نوازش تپش دل نشود کم ساکن نشود زلزله از پای فشردن
1 دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
1 در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست