1 سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس
1 پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیدهٔ یعقوب کور نیست
1 در گشاد غنچهٔ دلهای خونین صرف کن این دم گرمی که چون باد بهارت دادهاند
1 جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
1 از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل آسوده همین آب روان است در این باغ
1 به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمیآرد وگرنه هر نسیمی میبرد از راه بیرونش
1 از بس نشان دوری این ره شنیدهام انجام را تصور آغاز میکنم
1 محراب صبح گوشهٔ ابرو بلند کرد ساقی مهل نماز صراحی قضا شود
1 یوسف به زر قلب فروشان دگرانند ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
1 ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟ چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است