1 منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
1 عیار گفتگوی او نمیدانم، همین دانم که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
1 گلی که آفت پژمردگی نمیبیند همان گل است که چینند از نظاره گل
1 از بس که بی گمان به در دل رسیدهام باور نمیکنم که به منزل رسیدهام
1 تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
1 در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم میآید
1 ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن
1 دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد
1 خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است
1 نفسی چند که در غم گذراندن ستم است همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم