1 در پایهٔ خود، هیچ کسی خرد نباشد تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است
1 حیف فرهاد که با آنهمه شیرینکاری شد به خواب عدم از تلخی افسانهٔ عشق
1 نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
1 غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
1 بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند چون نسیم صبحدم میباید از خود رفتنم
1 در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست روزگاری است درین دایره آوازی نیست
1 در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
1 عنانداری نمیآمد ز من سیل بهاران را دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
1 کدام راه زد این مطرب سبک مضراب ؟ که هوش از سر من آستینفشان برخاست
1 رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا چون دل خویش ز صد راهگذر جمع کنم؟