شیشه با سنگ و از صائب تبریزی دیوان اشعار 589
1. شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
1. شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت
1. دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق
بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت
1. دلم زگریهٔ مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
1. چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند
آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت
1. از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت
این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت
1. از شیر مادرست به من می حلال تر
زین لقمهٔ غمی که مرا در گلو گرفت
1. محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت
1. روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
1. هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت
1. وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
1. نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
1. تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت