زلف مشکین تو از صائب تبریزی دیوان اشعار 577
1. زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد
نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت
1. زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد
نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت
1. تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
1. نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام
جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
1. به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!
1. در پیش غنچهٔ دهن دلفریب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت!
1. فغان که کوهکن ساده دل نمیداند
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
1. من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته میباید رفت
1. خم چو گردد قد افراخته میباید رفت
پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت
1. ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت
1. خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت
1. جان به این غمکده آمد که سبک برگردد
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت
1. آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت