1 غافل کند از کوتهی عمر شکایت شب در نظر مردم بیدار، بلندست
1 دل درستی اگر هست آفرینش را همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
1 کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست
1 این هستی باطل چو شرر محض نمودست یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست
1 گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست
1 از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
1 نشاط یکشبهٔ دهر را غنیمت دان که میرود چو حنا این نگار دست به دست
1 خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست
1 عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
1 ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست روز آزادی طفلان به معلم بارست