1 بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم
1 مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد!
1 با خون دل بساز که چرخ سیاه دل بی خون ،به لاله سوخته نانی نمیدهد
1 روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
1 آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
1 عمرها رفت که چون زلف پریشان توام زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود
1 دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش
1 در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمیآید
1 از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
1 همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت