1 بگشای چاک سینه که بر منکران حشر روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
1 روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست
1 تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
1 محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
1 مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
1 گنه به ارث رسیده است از پدر ما را خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست
1 ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
1 نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست !
1 به زیر خاک غنی را به مردم درویش اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
1 ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست