بر سر کوی تو غوغای از صائب تبریزی دیوان اشعار 565
1. بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود
گر شکست دل عشاق صدایی میداشت
1. بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود
گر شکست دل عشاق صدایی میداشت
1. بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس
کاش این قافله آواز درایی میداشت
1. بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود
در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!
1. خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت
1. منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب میباید گذشت
1. ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
1. چون شمع، با سری که به یک موی بسته است
میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
1. زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
1. مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت!
1. همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت
کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت
1. بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم
از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت
1. دلم ز منت آب حیات گشت سیاه
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت