1 سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است
1 تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است
1 اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است
1 غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را در خواب نیز قافله ما روانه است
1 به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است
1 در گوشه فقس مگر از دل برآورم این خارهاکه در دلم از آشیانه است
1 بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
1 نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست
1 تا دادهام عنان توکل ز دست خویش کارم همیشه در گره از استخاره هاست
1 آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است