خامهٔ نقش اگر از صائب تبریزی دیوان اشعار 517
1. خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا
غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
1. خامهٔ نقش اگر گردد نسیم دلگشا
غنچهٔ تصویر، خندیدن نمیداند که چیست
1. ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟
1. دل رمیده ما را به چشم خود مسپار
سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست
1. ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟
1. مکن سپند مرا دور از حریم وصال
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
1. تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است
دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست
1. از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
1. شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
1. ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای
رنگ خود را چاره کن، آیینهٔ ما زرد نیست
1. سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
در درون خانهٔ آیینه راه گرد نیست
1. چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
1. امید دلگشاییم از ماه عید نیست
این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست