1 چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام
1 چون ماه درین دایره هر چند تمامم از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
1 محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
1 سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
1 ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست
1 یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم
1 ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست
1 مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟ کسی که زندگی پایدار میخواهد
1 داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست
1 به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد