1 داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
1 تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
1 غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است
1 بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
1 میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است !
1 داند که روح در تن خاکی چه میکشد هر ناز پروری که به غربت فتاده است
1 چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای تا میکشی نفس، همه را باد برده است
1 تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است !
1 آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
1 این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است