1 صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است
1 خنده بیجاست برق گریهٔ بی اختیار اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
1 جز روی او که در عرق شرم غوطه زد یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
1 کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب ابر سفید اینهمه باران نداشته است
1 غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
1 گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال از جویبار ساقی کوثر گذشته است
1 از ما سراغ منزل آسودگی مجو چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
1 این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است
1 غم پوشش برونم را گرفته است خیال نان درونم را گرفته است
1 ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ که بیرون و درونم را گرفته است