بغیر دل که عزیز از صائب تبریزی دیوان اشعار 469
1. بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
1. بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است
1. یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است
1. بگشای چاک سینه که بر منکران حشر
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است
1. روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست
1. تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
1. محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
1. مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست
که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست
1. گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست
1. ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست
1. نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست !
1. به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست
1. ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست
که مادر و پدر غم، وجود فرزندست