بود تا در بزم از صائب تبریزی دیوان اشعار 457
1. بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
1. بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
1. نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست
1. تا دادهام عنان توکل ز دست خویش
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
1. آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا
پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است
1. عافیت میطلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
1. قانع از قامت یارست به خمیازهٔ خشک
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
1. دل سودازده را راحت و آزار یکی است
خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است
1. قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی
نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
1. ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
1. نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است
آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است
1. توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است
1. به نسیمی ز گلستان سفری میگردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است