جان میدهد چو از صائب تبریزی دیوان اشعار 433
1. جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
1. جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
1. از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است
1. خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
1. شبنم از سعی به سرچشمهٔ خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
1. هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟
1. ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است
1. از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
1. چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
1. نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز
آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است
1. یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
1. دیوانه شو که عشرت طفلانهٔ جهان
در کوچهٔ سلامت زنجیر بوده است
1. یک دل گشاده از نفس گرم من نشد
این باغ پر ز غنچهٔ تصویر بوده است