1 هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب گرچه از بام بلند آسمان افتادهام
1 از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم
1 عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند
1 آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد
1 نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
1 منم آن غنچه غافل که ز بیحوصلگی سر خود در سر یک خنده بیجا کردم
1 نکند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟
1 به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد
1 عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
1 آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان آستین بر گریه شمع مزارم میکشد