1 ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
1 نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
1 وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
1 مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل که شب قدر نهان در رمضان میباشد
1 کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب سایهٔ ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم
1 مرا به بلبل تصویر رحم میآید که در هوای تو بال و پری به هم نزده است
1 سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
1 آب روان عمر ز استاده خوشترست آزرده از گذشتن این کاروان مباش
1 چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
1 ز اکسیر قناعت میشمارم نعمت الوان اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم