1 میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است !
1 گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را همه روی زمین یک لب خندان میبود
1 سر زلف تو نباشد سر زلف دیگر از برای دل ما قحط پریشانی نیست !
1 اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان بیش از یک ناله در صد حلقهٔ زنجیر نیست
1 میدان تیغ بازی برق است روزگار بیچاره دانهای که سر از خاک برکشید
1 دل درستی اگر هست آفرینش را همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست
1 دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر تا نشکند سفینه به ساحل نمیورد
1 دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت
1 کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کردهایم !
1 ز گاهواره تسلیم کن سفینهٔ خویش میان بحر بلا در کنار مادر باش