1 به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست زمین میکدهٔ ما به آب نزدیک است
1 بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت
1 میدهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو میکنم
1 ماطوطیان مصر شکرخیز غربتیم ما را ز شیر صبح وطن باز کردهاند
1 منم آن لاله که از نعمت الوان جهان با دل سوخته و خون جگر ساختهام
1 شود جهان لب پرخندهای، اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم
1 تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند
1 به زور، چهرهٔ خود را شکفته میدارم چو پستهای که کند زخم سنگ خندانش
1 از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس
1 روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم