احوال خود به از صائب تبریزی دیوان اشعار 373
1. احوال خود به گریه ادا میکنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
1. احوال خود به گریه ادا میکنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
1. تنها نهایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
1. پرستشی که مدام است، می پرستی ماست
شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست
1. نیست پروای عدم دلزدهٔ هستی را
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است
1. پیالهای که ترا وارهاند از هستی
اگر به هر دو جهان میدهند، ارزان است
1. از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است
1. غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته به انگشت بستن است
1. کفارهٔ شراب خوریهای بی حساب
هشیار در میانهٔ مستان نشستن است
1. روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
1. در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است
1. میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک
از چراغ دیگران غمخانهٔ من روشن است
1. جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است