1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد
1 چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش
1 فغان که آینه رخسار من نمیداند که آشنایی تردامنان زیان دارد
1 اشک من و رقیب به یک رشته میکشد صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
1 نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من جای گل، ای کاش آتش زیر پا میداشتم
1 تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
1 طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان گر نماز از ما نمیآید، وضویی میکنیم
1 یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت آنهم نصیب دیده شور حباب شد
1 گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت