1 در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
1 صورت حال جهان زنگی و من آیینهام جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
1 چون آمدی به کوی خرابات بیطلب بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
1 آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما
1 در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
1 در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
1 شبنم ز باغبان نکشد منت وصال معشوق در کنار بود پاک دیده را
1 شب زلف سیه افسانهٔ خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
1 تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
1 غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را