1 از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
1 تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
1 کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را
1 می زیر دست خود نکند هوشمند را پروای سیل نیست زمین بلند را
1 هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس این گرد را به باد فنا دادهایم ما
1 ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
1 چنین که همت ما را بلند ساختهاند عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
1 دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
1 شکایت نامهٔ ما سنگ را در گریه میآرد مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
1 از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را