1 دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
1 ز افتادگی به مسند عزت رسیده است یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
1 غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
1 دلت ای غنچه محال است سبکبار شود تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
1 دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن میشناسد دل من بوی دل سوخته را
1 غم مردن نبود جان غم اندوخته را نیست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
1 چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟ رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
1 سینهها را خامشی گنجینهٔ گوهر کند یاد دارم از صدف این نکتهٔ سربسته را
1 در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
1 ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامهٔ ننوشته را