از خرابی چون از صائب تبریزی دیوان اشعار 229
1. از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را
1. از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را
1. حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
1. رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
1. کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
1. دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
چون غنچهٔ نشکفته نسیم سحری را
1. خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
1. مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را
1. جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب آشفته بود مردم زندانی را
1. غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد
نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را
1. حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
1. به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
1. شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را