1 خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا
1 میداشت کاش حوصلهٔ یک نگاه دور شوقی که میبرد به تماشای او مرا
1 صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
1 چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا
1 هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
1 آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
1 کو عشق تا به هم شکند هستی مرا ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
1 تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار باور نمیکنند تهیدستی مرا
1 چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
1 با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا