غم عالم فراوان از صائب تبریزی دیوان اشعار 181
1. غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم
چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
1. غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم
چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
1. اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی
ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
1. چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
1. بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
1. به هشیاران فشان این دانهٔ تسبیح را زاهد
که ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را
1. مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها
ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
1. چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
1. ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
1. ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
1. ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
1. ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم
که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را
1. نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را