1 به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را
1 دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بیگانگی است یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را
1 دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
1 شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
1 با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا
1 این زمان در زیر بار کوه منت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
1 خون هزار بوسه به دل جوش میزند از دیدن حنای کف پای او مرا
1 دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را
1 صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز طالع برگشتهٔ نقش نگین داریم ما
1 برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا