نکرده بود تماشا از صائب تبریزی دیوان اشعار 157
1. نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
1. نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
1. اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید
که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟
1. عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را
دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
1. کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
1. هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا
مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
1. چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش
کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
1. از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد
آشنایی میشود از آشنایان کم مرا
1. دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
1. شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا، قافلهٔ شبنم را
1. حرصی که داشتم به شکار پری رخان
چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا
1. در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
1. با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست
از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا