1 هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
1 چه حاجت است به رهبر، که گوشهٔ چشمش کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
1 از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد آشنایی میشود از آشنایان کم مرا
1 دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
1 شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر نیست آواز درا، قافلهٔ شبنم را
1 حرصی که داشتم به شکار پری رخان چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا
1 در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا
1 با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا
1 صورت حال جهان زنگی و من آیینهام جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
1 خون هزار بوسه به دل جوش میزند از دیدن حنای کف پای او مرا