ساحلی نیست به از صائب تبریزی دیوان اشعار 217
1. ساحلی نیست به جز دامن صحرای عدم
خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
1. ساحلی نیست به جز دامن صحرای عدم
خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
1. گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
1. عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را
پروای باد نیست چراغ نشانده را
1. چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
1. شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
1. آسمان آسوده است از بیقراریهای ما
گریهٔ طفلان نمیسوزد دل گهواره را
1. چون آمدی به کوی خرابات بیطلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
1. شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
1. عقل میزان تفاوت در میان میآورد
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
1. شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
1. میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست
کج بنا کردند از اول، قبلهٔ این خانه را
1. آسمانها در شکست من کمرها بستهاند
چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را