1 غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم چسان در شیشهٔ ساعت کنم ریگ بیابان را؟
1 اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
1 چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را
1 بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
1 به هشیاران فشان این دانهٔ تسبیح را زاهد که ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را
1 مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را
1 چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
1 ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟ چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
1 ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
1 ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را