1 تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
1 غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا
1 بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج در دست خویش نیست عنان، آب برده را
1 هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
1 چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا
1 دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند آتش امان نمیدهد آتشپرست را
1 فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را
1 چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا
1 چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را
1 دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد که بلبلان همه مستند و باغبان تنها