1 رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
1 کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
1 دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح چون غنچهٔ نشکفته نسیم سحری را
1 خمارآلودهٔ یوسف به پیراهن نمیسازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
1 مه نو مینماید گوشهٔ ابرو، تو هم ساقی چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را
1 جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را
1 غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را
1 حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
1 به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
1 شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را