روزگاری است از صائب تبریزی دیوان اشعار 277
1. روزگاری است که در دیر مغان میریزد
آب بر دست سبو، گریهٔ مستانه ما
1. روزگاری است که در دیر مغان میریزد
آب بر دست سبو، گریهٔ مستانه ما
1. نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟
1. پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
1. غنچهٔ دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
1. هرچند دیدهها را، نادیده میشماری
هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهٔ ما
1. گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم
شد تازیانهٔ حرص، قد خمیدهٔ ما
1. خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
کاش در پای خم میشکند شیشهٔ ما
1. ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصلهٔ بیت بود فاصلهٔ ما
1. مهرهٔ گل، پی بازیچهٔ اطفال خوش است
دل صد پاره بود سبحهٔ صد دانهٔ ما
1. تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد
شمع کافوری مهتاب به ویرانهٔ ما
1. تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن
هزار مرحله دارد شکستهپایی ما
1. دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید
کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها