هست در قبضهٔ از صائب تبریزی دیوان اشعار 1441
1. هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ
حل این عقد ز سرپنجهٔ تدبیر مخواه
...
1. هست در قبضهٔ تقدیر، گشاد دل تنگ
حل این عقد ز سرپنجهٔ تدبیر مخواه
...
1. مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
...
1. چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر میکنم به خون جگر، نان سوخته
...
1. نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
...
1. مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت
گوهر نمیشود بند، در رشتهٔ گسسته
...
1. دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
...
1. ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته
...
1. دو دولت است که یکبار آرزو دارم:
تو در کنار من و شرم از میان رفته
...
1. به آب روی خود در منتهای عمر میلرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
...
1. سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
...
1. دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسهٔ بجا ده
...
1. از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن
از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده
...