به بی برگان از صائب تبریزی دیوان اشعار 1417
1. به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
...
1. به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه میخندی
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
...
1. دایم به روی دست دعا جلوه میکنی
هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
...
1. حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسهٔ من کارها دارد به خاک پای تو!
...
1. شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
...
1. در جبههٔ ستارهٔ من این فروغ نیست
یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
...
1. خبر به آینه میگیرم از نفس هر دم
به زندگی شدهام بس که بدگمان بی تو
...
1. سایهٔ بال هما خواب گران میآرد
در سراپردهٔ دولت دل بیدار مجو
...
1. بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو
...
1. مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
...
1. چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
بیچراغ دل آگاه به این راه مرو
...
1. چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
...
1. حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
...