غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم از صائب تبریزی غزل 5493
1. غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم
کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم
1. غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم
کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم
1. نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردم
تماشای فروغ گوهر نایاب خود کردم
1. زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم
1. نخوردم نیش خاری تا وداع رنگ و بو کردم
ز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردم
1. نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
1. اگر بیپرده در گلزار افغان ساز میکردم
زر گل را سپند شعله آواز میکردم
1. اگر میداشتم بال و پری پرواز میکردم
درین بستانسرا دیوان محشر باز میکردم
1. اگر دل را ز خاشاک علایق پاک می کردم
همان در خانه خود کعبه را ادراک می کردم
1. سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردم
درین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردم
1. به هر حالی که باشد گرد گل همچون صبا گردم
نیم نگهت که از گل در پریشانی جدا گردم
1. پریشان چند در وحشتسرای آب و گل گردم
دل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردم
1. نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم