ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم از صائب تبریزی غزل 5433
1. ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم
چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم
1. ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم
چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم
1. ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایم
قطره خود را به دریای بقا پیوسته ایم
1. ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
1. ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم
از زیان و سود این بازار فارغ گشته ایم
1. در ره باطل ز پا چون نقش پا افتادهایم
کعبه مقصد کجا و ما کجا افتادهایم
1. ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده ایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم
1. ما چو موج خوش عنان در بحر و بر افتاده ایم
نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم
1. ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایم
لنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایم
1. زیر سقف چرخ بیدردانه پا افشرده ایم
سیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایم
1. ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
1. رانده درگاه حق را داغ محرومی سزاست
ما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایم
1. ما به روی تلخ صلح از اهل عالم کرده ایم
چشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایم