دلم بجا زتماشای دلنوازآمد از صائب تبریزی غزل 3876
1. دلم بجا زتماشای دلنوازآمد
شکار وحشیی از دام جست وباز آمد
1. دلم بجا زتماشای دلنوازآمد
شکار وحشیی از دام جست وباز آمد
1. نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
1. نه هر سخن نشناسی سخنوری داند
نه هر سیاه دلی کیمیاگری داند
1. کریم اوست که خود را بخیل می داند
عزیز اوست که خود را ذلیل می داند
1. دلیل راه کج از مستقیم می داند
حکیم نبض صحیح از سقیم می داند
1. قد تو سرو چمن را پیاده می داند
رخ تو چهره گل را گشاده می داند
1. چنان که حسن ترا هیچ کس نمیداند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمیداند
1. دهان تنگ تو هر خردهدان نمیداند
که غیب را به جز از غیبدان نمیداند
1. کجاست می که مرا شیرگیر گرداند
دماغ خشک مرا جوی شیر گرداند
1. کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
توان به چرخ سرخودزپیچ وتاب رساند
1. خط تو سلسله خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
1. مرا شکستگی پا به آن جناب رساند
فتادگی سر شبنم به آفتاب رساند