فضای دشت ز خونین دلان از صائب تبریزی غزل 1772
1. فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
1. فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است
ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است
1. سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است
1. ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است
دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است
1. به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است
1. خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
1. بلای مردم آزاده، لاف یکتایی است
اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است
1. در آن مقام که حیرت دلیل دانایی است
نفس شمرده زدن نیز بادپیمایی است
1. همان زمانکه فلک تیغ بر میان تو بست
گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست
1. نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
1. ز داغ عشق مرا شد دل خراب درست
اگر شکسته مه شد ز آفتاب درست
1. شود ز داغ دل عاشقان خسته درست
که آفتاب کند ماه را شکسته درست
1. کسی که بوی شراب از کدو تواند شست
ز کاسه سر خود آرزو تواند شست