1 آدمی از برای لذت خویش زندگانی دراز می خواهد
2 لیکن آن کس که زندگانی داد داده خویش باز می خواهد
1 چو راه جوانی سپردم به فسق به پیری ره توبه باید سپرد
2 مخند از جوانی که با فسق زیست بر آن پیر بگری که بی توبه مرد
1 به ماتم نشستی به مرگ زنت از این پس به مرگ تو ماتم بود
2 زنت مرد چون تو نمیری همی چه مردی بود کز زنی کم بود
1 به برنایی چنان بردم گمانی که گر دلبر نیابد دل بمیرد
2 کنون چون روز پیری روی بنمود همی از روی دلبر دل بگیرد
1 به هنر فخر کن مکن به گهر نه همه فخر از آب و گل باشد
2 زنده ای کو به مرده فخر کند نه همانا که زنده دل باشد
1 روشن شود دو دیده چو بینم خطاب تو من در خطاب و خط تو زان دارم اعتقاد
2 تا از سواد خط توام نور یافت چشم باور شد آن حدیث که النور فی السواد
1 بیار ای ساقی خورشید چهره میی کو صفوت از خورشید دارد
2 چه خورشیدی کزو چون خورد مفلس تو گویی نعمت جمشید دارد
1 سرشکی کز غم معشوق بارم همه رنگ لب معشوق دارد
2 شنیدستی به گیتی هیچ عاشق که از دیده لب معشوق بارد
1 ای کریمان بلح و ممدوحان جودتان زفتی از زمانه ببرد
2 مدحتان گفتم و عطا دادید نجمی راوی از میانه ببرد
1 بدین زمانه که ما اندر او گرفتاریم بزرگ و خرد همی ذل یکدگر جویند
2 اگر به مرگ یکی را زما عزیز کنند به جای مرثیه شاید که تهنیت گویند