1 سرشکی کز غم معشوق بارم همه رنگ لب معشوق دارد
2 شنیدستی به گیتی هیچ عاشق که از دیده لب معشوق بارد
1 رسید نوبت پیری و رفت برنایی دل از نشاط و طرب نا امید باید کرد
2 سرم سپید شد و نامه از گنه سیه است به آب توبه سیه را سپید باید کرد
1 همه از عشق زندگانی خویش دوست می داشتم جوانی را
2 پیری آمد و زو بتر به جهان دشمنی نیست زندگانی را
1 قوتم با نام برنایی برفت بار ضعف از وام پیری می کشم
2 نیستم یک لحظه بی رنج خمار تا شراب از جام پیری می کشم
1 پیری آمد جوانی از من شد سال بیشی گرفت و مال کمی
2 بترین وقت مرمراست که نیست وقت پیری بتر ز بی درمی
1 دوستانی که مر مرا بودند همه در زیر خاک، خاک شدند
2 دست من بی عطا از آن مانده ست که همه معطیان هلاک شدند
1 نه طالعی که امانم دهد ز خشم خدا نه نعمتی که بدو خلق را کنم خشنود
2 شده ست معصیت و مفلسی بضاعت من بدین بضاعت ناقص چه سود خواهد بود
1 آنها که بپرسند و ببخشند مرا چیز از من به زبان و قلم و شعر بترسند
2 پس چونکه بترسند زشعر و قلم من آنها که مرا چیز نبخشند و نپرسند
1 به هنر فخر کن مکن به گهر نه همه فخر از آب و گل باشد
2 زنده ای کو به مرده فخر کند نه همانا که زنده دل باشد
1 به چرخ و کرخ رسیدم ز لفظ نامه تو حروف و معنی او را چو درج دیدم و برج
2 ز درج او به تعجب نظر همی کردم گهی ز چرخ به کرخ و گهی ز برج به درج