1 حق ببین و بگو به چشم و زبان تا به صحرای دین رسی ز نهفت
2 کور نادان که حق نخواهد دید گنگ نادان که حق نیارد گفت
1 مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
2 بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست
1 هیچ شرف چون شرف علم نیست بدرقه علم به از حلم نیست
2 گرچه بسی به بود از نیست هست نیست به آن کس که دراو علم نیست
1 اکنون که خصومات همه اهل زمانه بر رای تو مقصور شد از روی حکومت
2 یک راه حکم باش میان من و گیتی باشد که ز من قطع کند دست خصومت
1 قدر مردم سفر پدید کند خانه خویش مرد را بند است
2 تا به سنگ اندرون بود گوهر کس چه داند که قیمتش چنداست
1 هیچ نعمت چو زندگانی نیست به خوشی نزد هر که جا نور است
2 منم آن کسی که زندگانی من بی تو از روز مرگ تلخ تر است
1 حرمت تو حسبی و نسبی است حرمت نعمتی و مالی نیست
2 در دو صد شهر یکی نیست چو من یک ده از بیست چو او عالی نیست؟
1 تو را که فضل و هنر هست و بخت و دولت نیست درست شد که گنه مر زمانه نه تو راست
2 اگر چه حسن ادب داری و جمال هنر چه فایده که دو چشم زمانه نابیناست
1 خبرت خفته می دهد دربان گر نخفتی خلاف گفتن چیست
2 ور زاصحاب فیلی اندر فعل خواب اصحاب کهف گفتن چیست
1 یارب درخت عمر مرا بار و برگ ده گرچه درخت عمر مرا بار و برگ نیست
2 دخلم تمام کن که مرا وجه خرج هست عمرم دراز ده که مرا برگ مرگ نیست