حکیمی که با جُهّال دراُفتد توقعِ عزّت ندارد وگر جاهلی به زبانآوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهر همیشکند. ,
2 نه عجب گر فرو رود نَفَسَش عندلیبی غُراب هم قفسش
3 گر هنرمند از اوباش جفایی بیند تا دلِ خویش نیازارد و در هم نشود
4 سنگِ بد گوهر اگر کاسه زرّین بشکست قیمتِ سنگ نیفزاید و زر کم نشود
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. ,
2 درشتی و نرمی به هم در به است چو فاصد که جراح و مرهم نه است
3 درشتی نه گیرد خردمند پیش نه سستی که ناقص کند قدر خویش
4 نه مر خویشتن را فزونی نهد نه یکباره تن در مذلت دهد
خلاف راه صواب است و عکس رای اولوالالباب، دارو به گمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن. ,
امام مرشد محمد غزالی را رحمة الله علیه پرسیدند: چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟ ,
گفت: بدان که هر چه ندانستم از پرسیدن آن ننگ نداشتم. ,
4 امید عافیت آن گه بود موافق عقل که نبض را به طبیعت شناس بنمایی
مشک آن است که ببوید نه آن که عطار بگوید. ,
دانا چو طبلهٔ عطار است خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و میان تهی. ,
3 عالم اندر میان جاهل را مثلی گفتهاند صدیقان
4 شاهدی در میان کوران است مصحفی در سرای زندیقان
شیطان با مخلصان برنمیآید و سلطان با مفلسان. ,
2 وامش مده آن که بی نماز است گر چه دهنش ز فاقه باز است
3 کاو فرض خدا نمیگزارد از قرض تو نیز غم ندارد
4 امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی از اینجا بر کن
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن. ,
2 رقم بر خود به نادانی کشیدی که نادان را به صحبت برگزیدی
3 طلب کردم ز دانایی یکی پند مرا فرمود با نادان مپیوند
4 که گر دانای دهری خر بباشی وگر نادانی ابله تر بباشی
هر که در زندگانی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند. ,
لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه. ,
یوسف صدیق علیه السلام در خشکسال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان فراموش نکند. ,
4 آن که در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست
جان در حمایت یک دم است و دنیا وجودی میان دو عدم. ,
دین به دنیا فروشان خرند، یوسف بفروشند تا چه خرند؟! ,
اَلَم اَعهَد اِلَیکُم یا بَنی آدَمَ اَن لاتَعبُدوا الشَّیطانَ؟ ,
4 به قول دشمن پیمان دوست بشکستی ببین که از که بریدی و با که پیوستی
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. ,
2 قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
3 فرشتهای که وکیل است بر خزاین باد چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندهٔ بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانهٔ بی در. ,