حسود از نعمت حق بخیل است و بندهٔ بی گناه را دشمن میدارد. ,
2 مردکی خشک مغز را دیدم رفته در پوستین صاحب جاه
3 گفتم ای خواجه گر تو بدبختی مردم نیکبخت را چه گناه
4 الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون مرصع. ,
یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟ ,
گفت: به زنبور بی عسل. ,
3 زنبور درشت بی مروت را گوی باری چو عسل نمیدهی نیش مزن
هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد، به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد. ,
2 چو لقمان دید کاندر دست داوود همی آهن به معجز موم گردد
3 نپرسیدش چه میسازی که دانست که بی پرسیدنش معلوم گردد
صیاد بی روزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد. ,
2 مسکین حریص در همه عالم همیرود او در قفای رزق و اجل در قفای او
عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای جهل و جنون. ,
2 تمیز باید و تدبیر و عقل و آن گه ملک که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست
جوانمرد که بخورد و بدهد، به از عابدی که روزه دارد و بنهد. هر که ترک شهوات از بهر قبول خلق داده است، از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است. ,
2 عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند بیچاره در آیینهٔ تاریک چه بیند
به نانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا هست برسد. ,
2 شنیدهای که سکندر برفت تا ظلمات به چند محنت و خورد آن که خورد آب حیات
خلعت سلطان اگر چه عزیز است، جامهٔ خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذ است، خردهٔ انبان خود به لذت تر. ,
2 سرکه از دسترنج خویش و تره بهتر از نان دهخدا و بره
دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل بر نیاید: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته. ,
2 پیش درویشان بود خونت مباح گر نباشد در میان مالت سبیل
3 یا مرو با یار ازرق پیرهن یا بکش بر خان و مان انگشت نیل
4 دوستی با پیلبانان یا مکن یا طلب کن خانهای در خورد پیل