درویش ضعیف حال را در خشکی تنگ سال مپرس که چونی، الا به شرط آن که مرهم ریشش بنهی و معلومی پیشش. ,
2 خری که بینی و باری به گل در افتاده به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش
3 کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد، یعنی آنان که دست قوت ندارند، سنگ خرده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند. ,
2 وَ قَطرٌ عَلیٰ قَطرٍ اِذَا اتَّفَقَت نَهرٌ وَ نَهرٌ عَلیٰ نَهرٍ اِذَا اجتَمَعَت بَحرٌ
3 اندک اندک به هم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار
دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند. ,
2 سنگی به چند سال شود لعل پارهای زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ
یکی از لوازم صحبت آن است که خانه بپردازی یا با خانه خدای در سازی. ,
2 حکایت بر مزاج مستمع گوی اگر خواهی که دارد با تو میلی
3 هر آن عاقل که با مجنون نشیند نباید کردنش جز ذکر لیلی
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر که علم سلاح جنگ شیطان است و خداوند سلاح را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد. ,
2 عام نادان پریشان روزگار به ز دانشمند ناپرهیزگار
3 کآن به نابینایی از راه اوفتاد وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری. ,
2 جهد رزق ار کنی و گر نکنی برساند خدای عز و جل
3 ور روی در دهان شیر و پلنگ نخورندت مگر به روز اجل
شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب. ,
2 هر که را جاه و دولت است و بدان خاطری خسته در نخواهد یافت
3 خبرش ده که هیچ دولت و جاه به سرای دگر نخواهد یافت
عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم در گذراند که هر دو طرف را زیان دارد: هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم. ,
2 چو با سفله گویی به لطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردنکشی
حلم شتر چنان که معلوم است اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد، گردن از متابعتش نپیچد. اما اگر درهای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا به نادانی خواهد شدن، زمام از کفش در گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذموم است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند. ,
2 کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش وگر ستیزه برد در دو چشمش آکن خاک
3 سخن به لطف و کرم با درشتخوی مگوی که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک
جوهر اگر در خلاب افتد، همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد، همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد، با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است. ,
2 چو کنعان را طبیعت بی هنر بود پیمبرزادگی قدرش نیفزود
3 هنر بنمای اگر داری نه گوهر گل از خار است و ابراهیم از آزر