مرد بی مروت زن است و عابد با طمع رهزن. ,
2 ای به ناموس کرده جامه سپید بهر پندار خلق و نامه سیاه
3 دست کوتاه باید از دنیا آستین خوه دراز و خوه کوتاه
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوب است نه ترتیل سورت مکتوب. ,
عامی متعبد پیادهٔ رفته است و عالم متهاون سوار خفته. ,
عاصی که دست بر دارد، به از عابد که در سر دارد. ,
4 سرهنگ لطیف خوی دل دار بهتر ز فقیه مردم آزار
حکیمی که با جُهّال دراُفتد توقعِ عزّت ندارد وگر جاهلی به زبانآوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهر همیشکند. ,
2 نه عجب گر فرو رود نَفَسَش عندلیبی غُراب هم قفسش
3 گر هنرمند از اوباش جفایی بیند تا دلِ خویش نیازارد و در هم نشود
4 سنگِ بد گوهر اگر کاسه زرّین بشکست قیمتِ سنگ نیفزاید و زر کم نشود
هر که در پیش سخن دیگران افتد تا مایهٔ فضلش بدانند، پایهٔ جهلش معلوم کند. ,
2 ندهد مرد هوشمند جواب مگر آن گه کز او سؤال کنند
3 گر چه بر حق بود مزاج سخن حمل دعویش بر محال کنند
خردمندی را که در زمرهٔ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبهٔ دهل بر نیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند. ,
2 بلند آواز نادان گردن افراخت که دانا را به بی شرمی بینداخت
3 نمیداند که آهنگ حجازی فرو ماند ز بانگ طبل غازی
درویشی به مناجات در میگفت: یا رب بر بدان رحمت كن كه بر نیكان خود رحمت كردهای كه مر ایشان را نیک آفریدهای. ,
گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام. ,
2 غمی کز پیش شادمانی بری به از شادیی کز پسش غم خوری
تمام شد کتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. در این جمله چنان که رسم مؤلفان است، از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. ,
2 کهن خرقهٔ خویش پیراستن به از جامهٔ عاریت خواستن
غالب گفتار سعدی طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظههای شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند الحمدلله ربّ العالمین. ,
4 ما نصیحت به جای خود کردیم روزگاری در این به سر بردیم
زمین را ز آسمان نثار است و آسمان را از زمین غبار. کلُّ اِناءٍ یَتَرشَّحُ بِما فیهِ. ,
2 گرت خوی من آمد ناسزاوار تو خوی نیک خویش از دست مگذار
از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید. ,
2 مکن رحم بر گاو بسیاربار که بسیارخسب است و بسیارخوار
3 چو گاو ار همی بایدت فربهی چو خر تن به جور کسان در دهی