من اندر خود نمییابم که از سعدی شیرازی غزل 364
1. من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
1. من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
1. به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
1. گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درست است که من توبه شکستم
1. من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
1. دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
1. چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
1. من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
1. من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
1. عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
1. هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
1. از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
1. چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم