دیر زیاد! آن از رودکی سمرقندی قصیده-قطعه 37
1. دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
...
1. دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
...
1. جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست
همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند
...
1. نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند
لشکر فریادنی، خواستهنی سودمند
...
1. صرصر هجر تو، ای سرو بلند
ریشهٔ عمر من از بیخ بکند
...
1. مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند
...
1. مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر
کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟
...
1. تا کی گویی که: اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند؟
...
1. اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
...
1. مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود
...
1. می آرد شرف مردمی پدید
آزاده نژاد از درم خرید
...
1. دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل
که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
...
1. هر باد، که از سوی بخارا به من آید
با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید
...