-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یادم از روزی سیه می آید و جای نموری
2 در میان جنگل بسیار دوری.
3 آخر فصل زمستان بود و یک سر هر کجا در زیر باران.
4 مثل این که هر چه کز کرده به جایی
5 بر نمی آید صدایی.
6 صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغ دار و دور کرده
7 جای دنجی را.
8 یاد آن روز صفا بخشان!
9 مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز
10 می شدم از روی این بام سیه
11 سوی آن خلوت گل آویز،
12 تا گذارم گوشه ای از قلب خود را اندر آنجا
13 تا از آن جا گوشه ای از دلربای خلوت غمناک روزی را
14 آورم با خویش.
15 آه! می گویند چون بگذشت روزی
16 بگذرد هر چیز با آن روز.
17 باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
18 ز آن نباید یاد کردن
19 خاطر خود را
20 بی سبب ناشاد کردن.
21 بر خلاف یاوه مردم
22 پیش چشم من ولیکن
23 نگذرد چیزی بدون سوز
24 می کشم تصویر آن را
25 یاد می آرم از آن روز!
26 (اشعار نیما یوشیج)
27 ماه میتابد، رود است آرام،
28 بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»
29 دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»
30 کار شب پا نه هنوز است تمام.
31 میدمد گاه به شاخ
32 گاه میکوبد بر طبل به چوب،
33 وندر آن تیرگی وحشتزا،
34 نه صدایی است به جز این، کز اوست
35 هول غالب، همه چیزی مغلوب.
36 میرود دوکی، این هیکل اوست.
37 میرمد سایهای، این است گُراز.
38 خوابآلوده، به چشمان خسته،
39 هر دمی با خود میگوید باز:
40 «چه شب موذی و گرمیّ و دراز
41 تازه مرده ست زنم،
42 گرْسِنه مانده دو تایی بچههام،
43 نیست در «کپّه»ی ما مشت برنج،
44 بکنم با چه زبانشان آرام؟»
45 باز میکوبد او بر سر طبل،
46 در هوایی به مِه اندود شده،
47 گرد مهتاب بر آن بنشسته،
48 وز همه رهگذر جنگل و روی آیش
49 میپرد پشّه و پشّه ست که دسته بسته.
50 مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
51 میدهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.
52 هر چه، در دیدة او ناهنجار،
53 هر چهاش در بر، سخت و سنگین.
54 لیک فکریش به سر میگذرد،
55 همچو مرغی که بگیرد پرواز،
56 هوس دانهاش از جا برده،
57 میدهد سوی بچههاش آواز.
58 مثل این است به او میگویند:
59 «بچّههای تو دو تایی ناخوش،
60 دست در دست تب و گرسِنگی داده به جا میسوزند.
61 آن دو بی مادر و تنها شدهاند،
62 مرد!
63 برو آنجا به سراغ آنها
64 در کجا خوابیده،
65 به کجا یا شدهاند…»
66 چّة «بینجگر» از زخم پشه
67 بر نی آرامیده،
68 پس از آنی که ز بس مادر را
69 یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـَلِه سی»
70 بوی از پیه میآید به دماغ.
71 در دل در هم و بر هم شده، مَه
72 کورسویی ست ز یک مرده چراغ.
73 هست جولان پشه،
74 هست پرواز ضعیف شبتاب.
75 چه شب موذیی و طولانی!
76 نیست از هیچکسی آوایی.
77 مرده و افسرده همه چیز که هست،
78 نیست دیگر خبر از دنیایی.
79 ده از او دور و کسی گر آنجاست،
80 همچو او زندگیش میگذرد:
81 خود او در آیش
82 و زن او به «نِپار»ی تنهاست.
83 «آی دالنگ! دالنگ!» صدا میزند او
84 سگ خود را به بر خود. دالنگ!
85 میزند دور صدایش خوکی
86 میجهد، گویی از سنگ به سنگ،
87 یا به تابندگیِ چشمش همچون دو گل آتش سرخ،
88 یک درنده ست که میپاید و کرده ست درنگ.
89 نه کسیّ و نه سگی همدم او
90 بینجگر بی ثمر آنجا تنها
91 چون دگر همکاران.
92 تن او لخت و «شماله» در دست.
93 میرود، بازمیآید، چه بس افتاده به بیم،
94 دودناکی به شب وحشتزا
95 میکند هیکل او را ترسیم.
96 طبل میکوبد و در شاخ دمان
97 به سوی راه دگر میگذرد.
98 مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،
99 جَسته یا زندهای از زندگی خود که شما ساختهاید.
100 نفرت و بیزاری،
101 میگریزد این دم
102 که به گوری بتپد
103 یا در امّیدی
104 میرود تا که دگر باز بجوید هستی.
105 «چه شب موذی و گرمیّ و سمج،
106 بچّگانم ز ره خواب نگشتند بدر.
107 چه قدَر شبها میگفتمشان:
108 خواب، شیطانزدگان! لیک امشب
109 خواب هستند. یقین میدانند
110 خسته مانده ست پدر،
111 بس که او رفته و بس آمده، در پاهایش
112 قوّتی نیست دگر.»
113 دالنگ، دالنگ، گرْسِنه سگ او هم در خواب.
114 هر چه خوابیده، همه چیز آرام،
115 میچمد از «پَلَمـ»ی خوک به «لَم»
116 برنمیخیزد یک تن به جز او
117 که به کار است و نه کار است تمام.
118 پشّهاش میمکد از خون تن لخت و سیاه
119 تا دم صبح صدا میزند او.
120 دم که فکرش شده سوی دیگر
121 گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.
122 میکند بار دگر دورش از موضع کار،
123 فکرتِ زادة مهر پدری،
124 او که تا صبح به چشم بیدار،
125 بینج باید پاید تا حاصل آن
126 بخورد در دل راحت دگری.
127 باز میگوید:
128 «مرده زن من،
129 بچهها گرْسِنه هستند مرا
130 بروم بینمشان روی دمی.
131 خوکها گوی بیایند و کنند
132 همه این آیش ویران به چرا.»
133 چه شب موذی و سنگین! آری
134 همچنان است که او میگوید.
135 سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب
136 مانده آتش خاموش،
137 بچّهها بیحرکت با تن یخ،
138 هر دو تا دست به هم خوابیده،
139 بردهشان خواب ابد لیک از هوش.
140 هر دو با عالم دیگر دارند
141 بستگی در این دم،
142 وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.
143 نگهِ رفتة چشم آنها
144 با درون شب گرم
145 زمزمه میکند از قصّة یک ساعت پیش.
146 تن آنها به پدر میگوید:
147 بچّههایت مردهند.
148 پدر! امّا برگرد،
149 خوکها آمدهاند،
150 بینج را خوردهند…»
151 چه کند گر برود یا نرود؟
152 دم که با ماتم خود میگردد،
153 میرود شب پا، آن گونه که گویی به خیال
154 میرود او، نه به پا.
155 کرده در راه گلو بغض گره،
156 هر چه میگردد با او از جا.
157 هر چه… هر چیز که هست از بر او.
158 همچنان گوری دنیاش میآید در چشم
159 و آسمان سنگ لحد بر سر او.
160 هیچ طوری نشده، باز شب است،
161 همچنان کاوّل شب، رود آرام،
162 میرسد نالهای از جنگل دور،
163 جا که میسوزد دلمرده چراغ،
164 کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،
165 لیک در آیش
166 کار شب پا نه هنوز است تمام.
167 (اشعار نیما یوشیج)